فسقل بچه

بدون عنوان

ديشب دست من را گرفته و مي كشد و مي گويد : آبجي ! آبجي ! پدربزرگش مي گويد : مگر آدم به مادرش مي گويد آبجي ؟ در اين لحظه كوه اعتماد به نفس درونم به ناگاه فوران مي كند : " مادر كه جوان باشد ، بچه با خواهر بزرگش اشتباه مي گيرد "!!!!!!!!! پانوشت ١) كلمه ابجي اصلا در ادبيات خانواده ما استفاده نمي شود ! شايد خيليييييي وقت پيش يكي دوبار به شوخي به زهرا گفته باشم . پانوشت ٢) مادربزرگم همسن من بود داشت براي مادرم جشن تكليف مي گرفت، يك بچه چهارساله ديگر هم داشت . مادرم  همسن من بود پسرش كلاس اول بود يك دختر پنج ساله هم داشت . من الان يك بچه نوزده ماهه دارم و يك عالمه اعتماد به نفس !!!!!!
1 آبان 1393

بدون عنوان

توي حمام موهايم را مي شورم، فسقل بچه با ذوق نگاه مي كند و مي گوبد : مادي موهاي مامانو خوشگن كرد ! رنگ كردن يك ماه پيش موهايم را يادش بود !
26 مهر 1393

بدون عنوان

مادري ابروهايم را رنگ مي كند . فسقل بچه از ظاهر جديدم خجالت مي كشد . شب توي خانه مي پرسم مادي ابروهاي مامانو چيكار كرد ؟ مي گه : خوشگن كرد !!!!
31 شهريور 1393

بدون عنوان

نفهميدم اين بچه اي كه بعد از خوردن خرما آمده جلوي در آشپزخانه ايستاده و مي گويد : " فاطمه دستامو بشور "  چرا هنوز براي بدست آوردن دل من مي گويد : " مامان فاطي " ؟  عاشق مامان فاطي گفتنش هستم .
31 شهريور 1393

نقاشي نقاشي

   فسقل بچه با خودش مي گويد : نقاشي نقاشي نقاشي   من : از كجا ياد گرفتي ؟  فسقل بچه : تو تيبيزيون  * يكي دوبار بيشتر نقاشي نقاشي شبكه پويا را نديده .
26 شهريور 1393

بدون عنوان

يكي از تفريحات من اين است كه موقع شير خوردن فسقل بچه بگويم : فسقل بچه بزرگ شده ، ديگه بهنبايد به بخوره بايد غذا بخوره " در اين مواقع صداي فسقل بچه بلند مي شود كه " نه ! به "  چند روز پيش عروسكش را بغل كرده بود و مي گفت : " ني ني بزرگ شدي  گذا بخوري بزرگ بشي "  *همان چند روز پيش يادم نيست چه شد كه با خودش گفت : من كوچولو ام 
23 شهريور 1393

دوست ندارم

١) براي فسقل بچه يكي از فيلمهاي بچگي اش را گذاشته ام ( نه كه الان خيلي بزرگه ! ) مي گويد : نه ! دوست ندائم  ٢) بي بي انيشتين جديد برايشان گذاشته ايم . چند ساعت قبل ترك ماه و ستاره را ديده اند و الان برايشان ترك اقيانوس را گذاشته ايم ، صداي فسقل بچه بلند مي شود : نه ! نخوام ، نخوام ! دوست ندائم ! بابا ميتي ماه و سيتاره بيذار من ببينم !  ٣) صبح براي فسقل بچه نيمرو درست كردم گفت: نخوام ! دوست ندائم !شب بابايش ظرف نيمروي صبح فسقل بچه را برداشت كه بخورد فسقل بچه گفت : تخم مرغو منو نخور و ظرف را از بابايش گرفت ( تخم مرغ را به زبان خودش گفت ) 
23 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقل بچه می باشد